ز مردمان مشمر خويش را به هيات و شکل

شاعر : انوري

که مردمي نه همين هيکل هيولا نيستز مردمان مشمر خويش را به هيات و شکل
که اين دو هم ز صفتهاي روح حيوانيستبه حسن ظاهر و باطن مسلمت نکنند
که اين حديث هم از احمقي و کم‌دانيستوگر تو گويي نطقست مر مرا گويم
زنخ مزن نه قياسيست اين نه برهانيستاگر به نطق همي حرف و صوت را خواهي
هوا مجسم و جان نز جهان جسمانيستکه اين نتيجه‌ي جانست و آن دو قرع هوا
امير شهر تو در آرزوي سگبانيستبرابري چه کني با کسي که در ملکش
که ديوي ارچه ترا صد مثال ديوانيستبه شغل ديوان بر من تکبرت نرسد
مرا به جاي عمل عملهاي يونانيستترا اگر عملي داد روزگار چه شد
که در وجود همان لذتست و آسانيستبه شهوتي که براندي همي چه پنداري
که از چه نوع مرا عيشهاي روحانيستبه روح من نشوي زنده تات ننمايم
غلط کني که مرا عقلي و ترا نانيستوگر تو گويي عيش من و تو هر دو يکيست
به فيض علت اولي و نفس انسانيستترا به روح بهيميست زندگي و مرا
که ملک و ملک مرا باقي و ترا فانيستبدين دليل که گفتم يقين شدت باري
چه جاي اين‌همه ما در غري و کشخانيستبدين شرف که تو داري و اين کرم که تراست
ز کردگار بترس اين چه نامسلمانيستگذشت ظلم تو ز اندازه بر مسلمانان
که با وجود تو روي جهان به ويرانيستخداي شر تو از روي خلق دور کناد